جناب ابوالفضل العباس وقتى برادران خود را به میدان فرستاد و به شهادت رسیدند و امـام عـلیه السلام دیگـر یار و یاورى نداشت بخدمت برادر آمد و اجازه میدان خواست ، امام عـلیه السلام فرمود: انت حامل لوائى . (( تو پرچمدار منى ))
اگر کشته شوى دشمن بر من چیره مى شود.
حضرت ابى الفضل عرض کرد: برادر سینه ام تنگ شده و از زندگى سیر گشته ام .
امـام حسین فـرمـود: حال که عـزم رفـتـن به مـیدان کارزار دارى قـدرى آب براى این اطفال که از شدت عطش فریادشان بلند است بیاور.
سقـاى کربلا مـشک آب بدوش افـکند و سوار بر اسب شد و در مقابل لشکر دشمن ایستاد و پس از نصیحت مردم ، به ابن سعد خطاب کرد و فرمود:
پـسر سعـد! این حسین و پـسر دخـتـر رسول خـدا است که شمـا همـه یاران و اهل بیت او را کشتـید، زنان و فرزندانشان تشنه اند آنها را آب بدهید که دلهاى آنان از تـشنگى مى سوزد و مى گوید: مرا رها سازید تا به روم یا هند بروم و عراق و حجاز را به شما واگذارم .
همـه سپـاه در سکوت فرو رفتند، شمر ملعون صدا زد: پسر ابو تراب اگر همه دنیا را آب بگـیرد و در اخـتـیار مـا باشد یک قـطره به شما نمى دهیم مگر آنکه بیعت یزید را بپـذیرید. قـمـر بنى هاشم از آنان ماءیوس شد و به نزد برادر برگشت و طغیان و سرکشى دشمـن را به عـرض امـام رسانید ولى در همـین حال صداى العـطش العـطش ، المـاء المـاء کودکان بلند شد، حضرت ابى الفضل نگاهى به چهره کودکان افکند مشاهده کرد لبها از کثرت تشنگى خشک و چهره ها تـغـییر کرده آب بدنشان تـمـام شده و مـشرف به مـرگـند لذا بدون تاءمل شتابان بسوى شریعه برگشت و چون برابر نگهبانان شریعه فرات رسید به آنان حمله کرد و آنها را از شریعه دور گردانید و وارد شریعه فرات شد و مشک را پر آب کرد سپس کفى از آب برگرفت و خواست بنوشد که بیاد تشنگى برادر افتاد:و اعترف مـن المـاء غـرفـه ثـمّ ذکر عـطش الحسین عـلیه السلام فـرمـى بها و قال :یا نفس من بعد الحسین هونى و بعده لا کنت ان تکونى هذا الحسین وارد المنونى و تشربین بارد المعین .
(( عباس زندگى بعد از حسین خوارى است مبادا بعد از او زنده بمانى . حسین از تشنگى نزدیک به مرگ است و تو آب گوارا مى آشامى . ))
آب را بر روى آب ریخـت و از شریعه خارج شد، نگهبانان و موکلین شریعه اطرافش را گرفتند و قمر بنى هاشم در حالیکه به آنها حمله مى کرد این رجز را مى خواند:
لا ارهب الموت اذا الموت زقا حتى اوارى فى المصالیت لقى نفسى لسبط المصطفى الطهر وقا انّى انا العباس اغدو بالسّقا و لا اخاف الشّرّ یوم الملتقى
(( وقتى کبوتر مرگ بالاى سرم پرواز کند از مرگ نمى هراسم تا شمشیرهاى کشیده مرا در بر گیرند. زیرا جانم را فداى سبط پیامبر برگزیده پاکیزه مى کنم ، من عباسم که لقب سقا به من داده شده است و از سختى جنگ ترس و واهمه اى ندارم . ))
در این هنگـام که دشمـن از برابر ابى الفـضل العـباس مـى گـریخـت و تـاب تحمل ضرب شصت او را نداشت ، زید بن ورقاء حنفى که در پشت درخت کمین کرده بود دست راست قـمر بنى هاشم را قطع نمود و آن جناب پرچم و شمشیر را بدست چپ گرفت و چنین رجز خوانى نمود:
و الله ان قطعتم یمینى انى احامى ابدا (( دائما )) عن دینى و عن امام صادق الیقین نجل النبى الطاهر الامین
(( بخدا سوگند اگر چه دست راستم را قطع نمودید من پیوسته از دینم حمایت مى کنم و همـچـنین از امـام راستـین که بحق و یقـین فرزند پیامبر پاکیزه و امین است حمایت خواهم کرد. ))
آنگاه حکیم بن طفیل سنبسى از کمین بر آمد و دست چپ عباس علیه السلام را قطع کرد قـمر بنى هاشم پرچم را به سینه چسبانید و این رجز را مى خواند:
یا نفس لا تخشى من الکفار و اءبشرى برحمه الجبار مع النبى السید المختار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا ربّ حرّ النّار
(( عباس از کفار بیم و هراسى نداشته باش که ترا به رحمت پروردگار جبار و همنشینى با پـیامبر بزرگ و برگزیده بشارت باد، خدایا اینان به ستم دستم را قطع نمودند پس حرارت آتش را به آنها بچشان . ))
در بعضى از مقاتل آمده که ابى الفضل بعد از آنکه دستهایش قطع شد مشک را به دندان گـرفت و به مرکب فشار مى آورد که سریع حرکت کند و تمام همش این بود که آب را به لب تـشنگـان حرم برسان که ناگاه تیرى بر مشک آب اصابت کرد و آب بر روى زمین ریخت در این موقع که ابى الفضل ناامید شد متحیر در وسط میدان ایستاده بود که مردى از قـبیله تمیم از فرزندان ابان بن دارم با عمود آهنین به فرق مبارکش نواخت که از اسب به زمین افتاد.
و نادى باعلى صوته : ادرکنى یا اخى .
(( با صداى بلند فریاد زد: برادر مرا دریاب . ))
امـام عـلیه السلام خـود را به نعـش برادر رسانید و او را دست بریده و چهره مجروح و شکسته و چشمان تیر خورده یافت .
(( امـام با کمـر خمیده کنار نعش برادر ایستاد و چون قدرت ایستادن نداشت در کنارش بر زمـین نشست و شروع کرد به گـریه کردن تـا ابى الفـضل جان به جان آفرین تسلیم کرد آنگاه فرمودند: (( الان کمرم شکست و چاره ام از هم گـسست . ))
حسین که نمـى تـوانست بدن حضرت ابى الفـضل را به خـیمـه گـاه ببرد با حالتى افسرده و چشمانى اشکبار بسوى خیمه ها برگشت ، سکینه به استقبال پدر آمد، پرسید: این عمّى ؟
عمویم چرا نیامد؟
فرمود: شهید گردید.
زینب سلام الله عـلیها که این خبر را شنید غمهاى دنیا بر او هجوم آورد و دستها را بر سینه نهاد و فریاد مى کشید،واخاه ، وا عبّاساه وا ضیعتنا بعدک .
(( برادر عباس پس از تو ما دیگر احترامى نداریم . ))